بسم ربّ الشّهدا و الصّدّیقین
بالاخره اون هم سر و سامون گرفت و عروسی کرد. احمد رو میگم. از بچّه های جنگ بود، توی شاخ شمیران بود که شیمیایی شد. مشکلش حملۀ تنفسی یا تنگی نای نیست، مشکل اصلیش سرفه های خون آلود با درد شدید ریه است ، هر چند ماه یه بار هم لکه های قهوه ای کلّ پوستش رو می پوشونه که بعد از چند روز خود به خود خوب میشه.
اما راجع به عروس خانوم نگفتیم. دختر معاون یکی از وزرا بود( آره بود،دیگه نیست) که نصف عمرش رو هم توی این کشور و اون کشور گذرونده بود. ای بابا، چقدر فکرت خرابه!؟ رفته بوده برای درس و مطالعه و تحقیق، تا وقتی بر میگرده به من و تو خدمت کنه! می فهمی؟ اصلاً به من چه؟ بریم سر اصل مطلب:
بعد از عروسی، یه یک ماهی گذشت اما نوبت به ما نرسید که خدمت حضرات برسیم و کادوی ناقابلمون رو پیشکش کنیم؛ تا اینکه خبر اومد کار به طلاق و طلاق کشی رسیده.
امّا احمد که اهل این حرفا نبود؛ خیلی سعی کردم ازش نپرسم امّا نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . دلم رو زدم به دریا و پرسیدم؛ توضیح زیادی نداد، امّا میگفت توی یکی از شب هایی که خون بالا میاره سرکار علیّه بهش میگه: "مردنی، من نمیخوام با تو زندگی کنم."؛ بعد هم کتکش میزنه وتوی بالکن حبسش میکنه. حال احمد وخیم میشه و... دیگه بقیّش رو خودت میدونی دیگه: اورژانس و بیمارستان و... نه بابا دیگه تا تهش نرو، هنوز مونده تا شهادت. مگه به این راحتیه؟
بالاخره اون هم سر و سامون گرفت و عروسی کرد. ای بابا چرا گیج میزنی؟ احمد رو میگم دیگه. امّا این بار با خواهر یکی از شهدای کربلای پنج. امّا این دفعه دیگه رضایت تو چشماش موج میزنه.
راستی تا حالا فکر کردی چه کسانی جام زهر رو دادن دست امام(ره)؟
اصل داستان برگرفته از کتاب:خاطرات سوخته
مهدی(عج) مدد
نی نگار : امیر پنج شنبه 86/7/5 12:18 عصر |
نظر دوستان()