...او خواهد آمد هفتای چهارم - نای نیستان
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هفتای چهارم - نای نیستان

خانه | مشخصات | پست الکترونیک

بنی صدر در اسراییل

سه ماه زندگی در اسرائیل در دوران دانشجویی

   مئیر عزری، متولد 1922 اصفهان، از سال 1958 تا 1973، نماینده (سفیر) رژیم صهیونیستی در تهران بوده است. او که در حال حاضر در فلسطین اشغالی زندگی می کند در سال 2000 میلادی خاطرات زندگی اش در ایران را در کتابی با عنوان «یادنامه» منتشر کرده است. «یادنامه» که در اورشلیم (بیت المقدس) منتشر شده است، کتابی دو جلدی است و مجموعا حدود 710 صفحه دارد. برخی از موسسات پژوهشی در ایران، نسخه هایی از این کتاب خواندنی را دارند که اگر جوینده باشید می توانید به آن دسترسی پیدا کنید. البته مدتی پیش هم روزنامه کیهان در صفحه پاورقی اش، فرازهایی از یادنامه را به همراه نقد و شرحی منتشر کرد. امیدوارم که به زودی کسی همتی کند و این کتاب روشنگر را در ایران، البته به همراه نقدی درست و جاندار بر آن منتشر کند.
   یکی از فرازهای جالب توجه خاطرات عزری، آنجایی است که او به بنی صدر، اولین رئیس جمهوری اسلامی ایران اشاره می کند. وقتی این فراز از خاطرات عزری را خواندم سخت حیرت کردم که چرا تاکنون چنین مطلبی را در مورد بنی صدر نشنیده یا نخوانده بودم. حالا که در سالگرد فتح خرمشهر، بحث خیانت یا نفهمی و بی لیاقتی بنی صدر در گرفته است، مناسب دیدم این فراز کمتر یا اصلا شنیده نشده از زندگی بنی صدر را به نقل از مئیر عزری در اینجا بیاورم، بلکه کمکی در قضاوت در مورد بنی صدر باشد.
 عنوان فصل بیست و هشتم از خاطرات عزری، «بازدیدهای دو سویه جوانان و دانشجویان» است. در این فصل است که او به بنی صدر اشاره می کند. البته واضح است که عزری ضمن افشای قسمتی از واقعیتها در مورد بنی صدر، سعی در تبرئه و پنهان کردن ارتباط او با صهیونیستها در دوران رئیس جمهوری اش نیز دارد. عزری پس از اشاره به سفر برخی گروههای دانشجویی وابسته به جبهه ملی در دوران پهلوی به فلسطین اشغالی می نویسد:

 

   «ابوالحسن بنی صدر که به آیت الله خمینی پیوست و نخستین رئیس جمهور وی شد، یکی از نخستین دانشجویان ایرانی از همین گروهها بود که از اسرائیل دیدار کرد.
   آرمان بنی صدر، بر هم آمده ای از باورهای حزب توده، گرایشهای مذهبی و مرام مائوئیستهای چین بود. شاه و دستگاههای دولتی می خواستند دانشجویانی مانند او را با گرایشهای ایرانی، آرمان و فرهنگ میهن دوستی بیشتر آشنا کنند. بنی صدر سه ماه در اسرائیل بود و با گروههای گوناگون دانشجویی و سازمان جوانان (اسرائیل) دیدار کرد. برخوردهای وی در این دوره بسیار پسندیده بود و در بازگشت به ایران با دانشجویان و دوستانش از نکته های سازنده مردم اسرائیل و پشتکار و هنر و بردباری این مردم سخن می گفت. ولی با نزدیک شدن به موج دگرگونیهای بیست سال پیش (منظور عزری، انقلاب 1357 است) ناگهان راه تازه ای در پیش گرفت و دگرگونه شد.

   پیرو گرفتاریهایی که میان بنی صدر و دوستان پیشینش (گروه آیت الله خمینی)، در تهران پیش آمد، شنیده شد که چادر به سر از پایتخت گریخته و به فرانسه گریخته است. برخی از دوستانش آن روزهای پر تب و تاب سر زبانها انداخته بودند که: «ابوالحسن ماهها در اسرائیل دوره دیده.» آنها با شاخ و برگ دادن به گفته های خشماگینشان می افزودند: «اسرائیل بنی صدر را از ایران گریزانده تا اسرار پشت پرده جمهوری اسلامی را به مزدوران فرانسوی شان بفروشد.» گفتنی اینکه بنی صدر کم و بیش یک سال پس از دیدارش از اسرائیل، هرگز هیچگونه پیوندی (ارتباطی) با اسرائیل نداشته است.» (عزری، مئیر، «یادنامه»، دفتر دوم، ترجمه ابراهام حاخامی، اورشلیم، 2000م، صفحه 16)

 

                                                                                              مهدی(عج) مدد



نی نگار : امیر جمعه 87/3/10 10:56 صبح |  نظر دوستان()
درد دل یک رزمنده با آقا امام زمان(عج)

                                            بسم رب المهدی(عج)

 

متن زیر نامه‌ای از یک جانباز شیمیایی و به عبارت دیگر، درد دلی از یک رزمنده سالهای دفاع مقدس با آقا امام زمان(عج) است.

متن نامه را بدون کم کاست از نظر نوع نگارش و کاربرد کلمات و عبارات، عیناً در زیر آورده‌ام.
من حرف یا نظر خاصی در مورد این مطلب ندارم.
البته نه اینکه حرفی نباشد، ولی شاید بهتر باشد درد دلها را برای دل نگه داشت!
همین.

-----------

باسمه تعالی

مرا می‌شناسی.
من یک روستایی‌ام.
یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.
شاید مرا نشناسی!
خیلی ها مرا نمی‌شناسند.
اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده  و ساده کاری ندارند.
اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.
اینان بزرگان را می‌شناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را می‌شناسند، کسی با ما کاری ندارد.
خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.

ارباب من؛
آیا تو هم مرا فراموش کرده‌ای؟
تو هم مرا نمی شناسی.
البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چه‌کار!
ولی من تو را می شناسم.
با عقل و قلب کوچک خود تورا شناخته‌ام.
پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که "هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است".

 مولای من مرا بیاد بیاور؛ آن لحظه‌ای که در شب تاریک در فاو، شلمچه، جزیره مجنون و... با آنانی که می شناختیشان، یک‌صدا تو را فریاد می زدیم.
من همان فرد کوچک و ناچیزی بودم که با لحن ساده خود یابن الحسن می‌گفتم و سرود العجل سر می‌دادم.

آری من همان بچه بسیجی هستم که به امر نائب تو آمده بودم.
همانی که تفنگ "ام یک" از من بلندتر بود.
همانی که وقتی کلاه آهنی می‌گذاشتم چشمانم را نیز می‌پوشاند.
همانی که در جزیره مجنون و شلمچه  به دنبال بمباران شیمیایی صدام، مزه شیمیایی را چشیدم.
چند لحظه‌ای می‌شد که هیچ چیز نمی‌دیدم، نفسم به سختی بالا می‌آمد.

آری مولای من، همان لحظه نیز تو را صدا می زدم.
درست است که از مقربین نبوده‌ام، ولی در حد توان از مریدانت بوده و هستم.
ای کاش مرا نیز از پیروانت به حساب می‌آوردی.
چرا که خود فرموده ای: "من در همه حال از احوال پیروانم آگاهم".

 مولای من، روز به روز وضعم دشوارتر می‌شود.
دیگر زندگی برایم به سختی می‌گذرد.
قلبم یاریم نمی کند.
پزشکان کارآیی ریه‌هایم را روز به روز کمتر گزارش می‌دهند.
امسال 68% اعلام کرده‌اند.
اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد.
بسیاری مواقع ، به دنبال درگیری و مشاجره با اعضای خانواده گریه‌ام می‌گیرد.
از خشونتی که چند لحظه قبل انجام داده‌ام از خودم بدم می‌آید.
به خدا دست خودم نیست.
فکر کنم همان شیمیایی که آن موقع خورده‌ام مرا متلاشی کرده است.

از رنجها نمی‌نالم، چرا که خود پذیرفته و رفته ام.
از مشکلات مالی نمی‌گویم.
نمی گویم که هزینه یکبار مراجعه به پزشک نیم میلیون تومان می‌شود، چون اینها را هم با قرض و وام پرداخت می‌کنم.
از طعنه عوام نمی‌گویم که زیاد ناراحتم نمی‌کنند.

آقای من، یادت هست موقعی که ما اعزام می‌شدیم؛ کسانی پشت میزها نشسته بودند؟
یادت هست افرادی خوش سیما ما را به شرکت در جبهه‌ها فرا می خواندند؟
یادت هست که بعضی‌ها می‌گفتند امام تکیف کرده که همه به جبهه بروند، ولی خودشان نمی رفتند!!؟
حتما که یادت هست.

آری همانان الان نیز هستند!
البته کمی فرق کرده‌اند، میزهایشان بزرگ‌تر و رنگین‌تر شده، اتاقشان را مبلمان کرده‌اند، گلهای چند صدهزار تومانی گوشه اتاق چشم را خیره می‌کند.
رقص صندلی گردانشان دل را می‌نوازد.
همانان که رفته رفته اندازه ریش‌هایشان کوتاهتر شده و صورت‌هایشان صافتر و خوش سیماتر!
اصلا به من چه، به من چه ارتباطی دارد.
حتما لیاقتش را دارند.

آری اینان وقتی ما را در اداره و بنیاد جانبازان یا بهتر بگویم بنیاد و اداره خودشان! می‌بینند، دعوایمان می‌کنند، ما را دیوانه خطاب می‌کنند.
از یقه ما می‌گیرند و مثل ... از اتاق مجللشان بیرون می‌اندازند.
تو را به خدا بگذارید چند لحظه ای نیزما در اتاقتان روی مبل سلطنتی، زیر کولر گازی بنشینیم، ما که در روستایمان کولر ندیده ایم.

نه آقای من، ما لیاقت نشستن در آنجا را نیز نداریم.
اینان مسئول، امید و مشاور خانواده جانبازان هستند!
اینان به عنوان مشاوره به زنانمان می‌گویند که برو از شوهرت طلاق بگیر! تو چه گناهی داری که زن جانباز شدی.

آری مولای من وضع این گونه است.
خود بهتر می‌دانی که چه نامه‌ها ننوشتم، با چه کسانی درد دل نکرده ام.
دیگر خسته شده ام، شاید این آخرین انشاء من باشد.

ای عزیزتر از جان؛
برگ‌ها و اسنادم را در پوشه سبزرنگ در گوشه اتاقمان دیده‌ای؟
اسم اداره کل بنیاد هم آنجا هست.
همان جائی که به زن بنده مشاوره داده بودند.
خدا پدرشان را رحمت کند.
نام فرد مسئول درمانی استانمان که با تهدید و توهین مرا از اتاقش بیرون انداخت هم آنجا هست.
حتماً برگه‌های پزشکی و نسخه‌هایم را نیز دیده‌ای.
پس به هر که بتوانم دروغ بگویم به تو و خودم که نمی‌توانم.

دیگر خسته شده‌ام.
از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند.
آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ به خاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان رسیدند، من نیز تمام خواهم کرد.
پس زیاد نمانده است.
خواستم قلبم خالی شود.

حمید باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان خواهد آمد. حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم. پس اربابم مرا از همرزمانم جدا مکن.

جانباز شیمیایی ، محمد برقی - 6/12/86
استان آذربایجان شرقی - شهرستان شبستر- روستای شیخ ولی

 

نقل از گروه بچه های قلم

 

                                                                           مهدی(عج) مدد


نی نگار : امیر پنج شنبه 87/3/2 7:10 عصر |  نظر دوستان()
مقاله دانش آموز آمریکایی درباره امام خمینی(ره)

بسم ربّ المهدی(عج)

 

 

سایت خبری مشهور تلگراف هرالد مسابقه مقاله‌نویسی آنلاینی را برگزار می‌کند که در آن دانش‌آموزان دبیرستانی مقاله‌های خود را با موضوع انقلاب، تروریسم و تاثیر آن بر جهان به این سایت ارسال می‌کنند و این سایت هر روز یک مقاله را با نام خود آن دانش‌آموز در سایتش منتشر می‌کند.

به گزارش سرویس بین الملل «فردا» مطالعه این مقالات به زبان ساده بچه‌های دبیرستانی خالی از لطف نیست. در زیر یکی از این مقالات را که با محوریت انقلاب ایران و به نوشته دوگ لنگ دانش‌آموز دبیرستان سنترال آلترنیت است می‌خوانیم: شاه رهبر سابق ایران، خواهان مدرنیزه کردن کشورش بود ولی از آنجا که مخالف تشکل‌های مذهبی بود و قصد داشت حکومتی سکولار را به وجود بیاورد، مردم این کشور ـ ایران ـ با او به مخالفت برخواستند. شاه به عقیده مردم کشورش احترام نگذاشت و خواست آینده کشورش را با سلیقه خودش انتخاب کند.

وی در ادامه نوشته است: مردم حق اعتراض نداشتند. شاه راه قرآن را دنبال نمی‌کرد و مردم مذهبی در ایران از کارهای او به خشم آمدند.

پس از سال‌ها که قوانین شاه در کشور اجرا می‌شد، مردی به نام آیت‌الله خمینی که یک معلم اسلامی و حرفه‌ای بود تصمیم به مخالفت گرفت.

به گزارش «فردا» این دانش آموز در ادامه نوشته است: {آیت‌الله} خمینی مردمی را که خواهان زندگی در کشوری اسلامی بودند آگاه و دعوت به مبارزه با شاه کرد. آیت‌الله خمینی از آنچه که آن را نفوذ غرب در کشور می‌نامید بیم داشت و نمی‌خواست آمریکایی‌ها فرهنگ و آداب و رسوم کشورش را آلوده کنند.

در حدود سال 1976 بیش از پنجاه هزار آمریکایی در پایتخت ایران زندگی می‌کردند که خود بیانگر هجوم همه جانبه آمریکا بر فرهنگ ایران است .

در چشم آیت‌الله، شاه می‌خواست ایران را به آمریکایی دیگر تبدیل کند ولی آیت‌الله می‌خواست کشور براساس قرآن اداره شود.

در سال 1978 شاه نگران قدرت آیت‌الله شد و آیت‌الله را به عراق فرستاد ولی همچنان صدای سخنان او شنیده می‌شد. به همین خاطر شاه تصمیم گرفت او را به فرانسه بفرستد تا بلکه صدای او به گوش مردم نرسد. با رسیدن آیت‌الله به فرانسه همچنان صدای ایشان از طریق نوارهای صوتی و تصویری به ایران می‌رسید. نهایتاً در سال 1979 شاه قدرت را به آیت‌الله و حامیانش سپرد.

وی در پایان نوشته است: بعد از انقلاب، {آیت‌الله} خمینی قدرت را به دست گرفت و او این حرفی که بعد از بدست گرفتن قدرت به زبان آورد این بود که ما باید دست بیگانگان را قطع کنیم. سپس قانون کشور را به قانونی مبتنی بر قرآن تغییر داد.


نی نگار : امیر دوشنبه 87/1/26 11:23 صبح |  نظر دوستان()
دلم تنگ است برادر...(به یاد شهدای راهیان نور دانشگاه خیام مشهد)

«بسم ربّ الشّهداء و الصّدّیقین»

 

   دلم تنگ است برادر...

   کاش آوینی بود تا ببیند که بار دیگر قطار شهادت در ایستگاه دوکوهه ایستاد و جمعی از «اصحاب آخر الزّمانی حسین(ع)» را با خود برد...

   کاش بود و می دید که اگر «قطار ها دوکوهه را فراموش کرده اند» امّا هنوز هستند بسیجیانی که عروجشان از دوکوهه آغاز می شود...

 

   دلم تنگ است برادر...

   آنها که طلائیه را با تمام وجود حس کرده اند می دانند که آنجا قدمگاه مادری است که صدای حزن انگیزش هنوز به گوش میرسد.

   در مقر اباالفضل(ع)، طلائیه، در سه راهی شهادت، با عبّاس چه عهدی بستید که مادرش زهرا(س) خریدارتان شد!؟

   در شلمچه با حسین(ع)چه نجوا کردید که اینگونه شما را گلچین کرد!؟

   در گودال قتلگاه فکّه با دل زینب(س) چه کردید تا شما را اینگونه شعله ور به حضور حسین(ع)     ببرد!؟

 

   دلم تنگ است برادر...

   «ای شقایقهای آتش گرفته،
دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید...» شهید آوینی

 

 

 


نی نگار : امیر دوشنبه 86/12/27 9:47 صبح |  نظر دوستان()
نامزد شهر عشق...

بسم ربّ المهدی(عج)

 

  یا مهدی(عج)...

 

  ای چشمه نور انشعاباتت کو ؟

  ای خانه ات آباد خراباتت کو ؟

  در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست

  ای عشق ستاد انتخاباتت کو ؟

 

                                                                                        مهدی(عج) مدد 


نی نگار : امیر جمعه 86/12/24 12:19 عصر |  نظر دوستان()
یاد دارا...یاد سارا...

بسم ربّ المهدی(عج)

 

شعری که بعد از خرداد 76 خیلی باهاش حال کردیم.یادش بخیر...

 

یک عمر خوانده بودیم , سارا انار دارد


در دستهایش امروز , دارا تفنگ دارد


با دشمنان دارا , او قصد جنگ دارد


هنگام جنگ دادیم , صدها هزار دارا


هم کوچه های ایران , مشکین ز اشک سارا


دارا لباس پوشید با جبهه ها عجین شد


در فکه و شلمچه دارا به روی مین شد


صدها هزار سارا چشمی به حلقه در


از یک طرف و دیگر , چشمی زخون دل , تر


سارا سئوال می کرد : دارا کجاست اکنون؟


دیدند شعله ها را در قایقش به مجنون


در آن زمانه رفتند صدها هزار دارا


در این زمانه گشتند دهها هزار دارا


هنگام جنگ گشته دارا اسیر و دربند


دارای این زمانه با بنز رو به دربند


دارای آن زمانه بی سر درون کرخه


سارای این زمانه , در کوچه با دوچرخه


در آن زمانه دارا , با جبهه ها عجین شد


در این زمانه ناگه , چادر لباس جین شد


با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست


سارا خود از برای , جلب نظر بیاراست


آن مقنعه ور افتاد , جایش فوکل در آمد


سارا به قول دشمن , از املی درآمد


دارا و گوشواره! حقا که شرم دارد


دردست هایش امروز او بند چرم دارد


با خون و چنگ و دندان دشمن زخانه راندیم


اما به ماهواره در خانه اش کشاندیم


جای شهید , عکس خواننده روی دیوار


آن ها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار


یارب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک



بدم المظلوم یا ا... عجل فرجه ولیک


     شاعر:افشین علاء

 

 

                                                                                      مهدی(عج) مدد


نی نگار : امیر دوشنبه 86/12/13 7:2 عصر |  نظر دوستان()
قوس نزول حجاب در ایران

بسم ربّ المهدی(عج)

   شاید عکسهای 100سال پیش زنان ایرانی را دیده باشید. زنانی با چادر و چاقچورهای بلندی که حتی در عروسیها هم از آنان جدا نمیشد و روبنده های سفیدرنگی که به ندرت از روی آنان کنار میرفت. تحولات اجتماعی از آن رمانهای جالبی است که خواندنش آدم را به اعماق فرهنگ و تاریخ میبرد و گاه در همان جا نگاه میدارد. مادر مادربزرگ من از همان نسل چادر و چاقچور بود یعنی همان نسلی که تا اواخر عهد قاجر ادامه داشت. ابتدایش هم چندان مشخص نیست. گرچه در ایران باستان هم حجاب بی سابقه نبوده است اما واضح است که حجاب دقیق و کامل زنان با اسلام به ایران آمد. شاید با همان ورود مسلمانان به ایران و شاید در قرون بعدتر که اسلام جای خودش را در فرهنگ ایرانیان یافت.

   درازای داستان حجاب در ایران کم از قصه های هزار و یک شب ندارد. بعد از نسل چادر و چاقچور روزگار کشف حجاب فرارسید. کشف حجاب را از آغاز دوران رضاخان گقته اند. گرچه باید آنرا از قبلتر جستجو کرد. سالها قبل از آمدن رضاخان و همان زمانی که موج مدرنیته در قالب مشروطه خواهی به ایران هم رسید، یعنی از همان دورانی که سید جمال روزنامه خوانی را از زیارت عاشورا پر ثواب تر اعلام کرد و روشنفکران وطنی چون طالبوف و ملکم خان و ... درهای دنیای غرب را به روی ایرانیان کمی گشودند و برخی معممین چون طباطبایی و بهبهانی (که احتمالا یا نمیدانستند قصه مشروطه از چه قرار است یا پیشوایی جمعیت مردم فریفته شان کرده بود) مردانه مشروطه خواه شدند، کشف حجاب حداقل در محافل خصوصی تر در ایران آغار شده بود و در مجامع عمومی هم روبنده های بلندی که تمام صورت را می پوشاند میرفت که به نقابهای مختصری تبدیل شود که تنها نصف صورت را می پوشاند. اما رضاخان این روند را اجباری کرد و برای همین نامش همیشه چسبیده شد به کشف حجاب. گرچه کشف حجاب را امثال طالبوف و میرزاده عشقی پیش بردند.

   بعد از رضاخان دوباره چادرهای زنان برگشت. اما دیگر نه آن چادر و چاقچورهای قدیم و روبنده های بلند. این بار چادر چرخی به میدان آمد. یعنی همین چادری که امروز بر سر زنان متدین میبینید و شیخ فضل الله شهید وقتی که در بحبوحه مشروطه آن را تک و توک بر سر زنان زمان خودش دید آن را نشانه رواج بی بند و باری و بی دینی دانست. روزگار گذشت. زمان پهلوی دوم هم باری به هر جهت سپری شد. زنان متدین همان چادرهای چرخی را بر سر داشتند که اغلب چادر نمازی بود و زنان غربزده و وابستگان حکومتی هم بی حجاب. اندکی از دانشگاهیانی که پای سخنان افرادی چون شریعتی و مطهری به سمت و سوی اسلام آمده بودند هم از روسری و مانتوهای بلندی استفاده میکردند که از نظر حفظ حجاب کم از آن چادرهای چرخی نداشت. موج انقلاب شکل حجاب زنان را هم عوض کرد. چادرها مشکی شدند و مانتوپوش ها چادر به سر کردند و بی حجاب ها کمی خود را جمع و جور کردند. زمان جنگ هم به همین منوال سپری شد. اما روزگار سازندگی و اصلاحات قوس نزول حجاب شروع شد. از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم، حتی چند پله پایین تر. در گلپایگان 30-40 سال پیش که شهر آباء و اجدادی من است، آن طور که شنیده ام جز همسران سران حکومتی شهر مثل فرماندار و رییس شهربانی و ... هیچ زنی بدون چادر نبوده است. آن چند نفر هم که بی حجاب بودند، هیچ یک بومی گلپایگان نبودند. تا چند سال پیش هم زنان گلپایگان صد در صد چادری بودند و حتی اگر غریبه ای گذرش به گلپایگان می افتاد بدون چادر در کوچه و بازار آفتابی نمیشد. اما امروز در گلپایگان هم میتوانید به وفور قدم زدنهای دختران و پسران را ببینید و این شهری که شاید قریب 150 سال باشد که حداقل یکی از مراجع تقلید هر دوره را بخود اختصاص داده است، الان دیگر میتواند دانشجویان دختر دانشگاه آزاد را ببیند که سگ به دست در دشتهای گلپایگان تفرج میکنند.

   فردی تعریف میکرد که در روزگار جوانی و جهالت، صبح ها برای اینکه پدر مرا برای نماز صبح از خواب بیدار نکند در اتاق خودم با همان حالت بی وضو و در عالم خواب بلند بلند اذکار نماز را میخواندم که خیال کنند در حال نمازم و به اتاقم نیایند. وضع حجاب جامعه ما هم چنین شده است. مانتویی تنگ و کوتاه و شال و روسری مختصری که گفته باشیم حجاب داریم. پدر آن فردی که گقتم، دلخوش به صدای بلند پسرش بود که در رختخواب سوره حمد را می خواند و امروز هم ما دلخوش به این هستیم که از سر تا ته تهران زنی یا دختری را پیدا نیمکنید که شالی چند سانتیمتری بر سر نداشته باشد، یا پسری را پیدا نمیکنید که حداقل شلواری تنگ و بلوزی بدون آستین نپوشیده باشد. داستان حجاب زنان در قلمرو داستان ورزش زنان هم تکرار شد. با این تفاوت که ورزش زنان جدیدتر و به روز تر است. شاید بزرگترین کجروی فرهنگی دولت نهم، رویکرد این دولت درباره موضوع زنان و ورزش بود. هنوز به یاد داریم دستور رییس جمهور برای حضور زنان در ورزشگاهها را که با واکنش تند قشرهای مذهبی حتی طرفداران دولت روبرو شد. و به یاد داریم که دولت با تاملی معنادار و بی توجه به اعتراضات اقشار متدین و مراجع تقلید این دستور را ملغی کرد. یادم هست که چند سال پیش که اخبار ورزشی شبکه سوم شروع به پخش صحنه های ورزشی زنان ایرانی نمود، آیت الله مصباح یزدی به این عمل اعتراض کرد و اعتراضش توسط صداوسیما نادیده گرفته شد. از شیرین کاریهای بزرگ دولت نهم ورزش زنان و فرستادن تیمهای ورزشی زنان به مسابقات جهانی و حتی گاه برگزرای برخی مسابقات ورزشی مانند اسب سواری به صورت مختلط زنانه و مردانه بود. گرچه این عمل دولت نهم هم بی انتقاد نماند، و افرادی چون علم الهدی، امام جمعه مشهد بدان برآشفتند، اما این اعتراضات اثری نکرد و این بار دولت از مرکب خودش پایین نیامد.

   چند سال پیش در عصر خاتمی که چند دختر ایرانی برای مسابقات شطرنج (که البته تحرک و خودنمایی موجود در ورزشهای بدنی را به همراه ندارد.) به خارج کشور فرستاده شده بودند آیت الله علی صافی در مسجد قطب گلپایگان بر فراز منبر چنان سخنرانی کرد که مدتی را در بستر بیماری افتاد. اما امروز شاید حساسیت ما کمتر شده است و دیگر عادت کرده ایم. از این حرفها که بگذریم برایم جالب است که اگر امروز شیخ فضل الله که روزگاری چادر چرخی را طرد میکرد یا هم قطاران او مانند شیخ عبدالنبی نوری و میرهاشم دوکی سر از خاک برداردند، چه میگویند. به قول یکی از دوستان دست تر به ما نمیدادند، مبادا که نجاستمان به آنها هم سرایت کند.

                       

        برگرفته از وبلاگ مکتوبات

 

                                                                                                   مهدی(عج) مدد


نی نگار : امیر یکشنبه 86/10/23 9:43 صبح |  نظر دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بسم رب المهدی
<>
نی نما
منوی اصلی
 RSS 
صفحه نخست
پست الکترونیک

خانگی سازی
ذخیره کردن صفحه
اضافه به علاقه مندیها
نوشته های پیشین

آمار وبلاگ
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
مجموع بازدیدها : 32040
لینک دوستان
فدایی سید علی
آنتی صهیون

لوگوی دوستان



خبر نامه
 
نی نوا
جستجو در وبلاگ
*اللهم عجّل لولیک الفرج*